اول مهر و اولین روز کودکستان
وقتی بزرگ میشوی دیگر خجالت میکشیبه گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی کهاوازهای نقره ای میخواننددست تکان دهی.خجالت میکشی دلت شور بزندبرای جوجه قمری هایی که مادرشان برنگشته:فکر میکنی ابرویت میرود اگر یک روز مردم <همان هایی که خیلی بزرگ شده اند> دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند........وقتی بزرگ میشوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید.حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینی.......دیگر دعا نمی کنی برای اسمان که دلش گرفته.حتی ارزو نمیکنی کاش قدت می رسید و اشکهای اسمان را پاک میکردی..........وقتی بزرگ شدیقدت کوتاه می شود اسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به اسمان نمی رسد و برایت مهم نیست که ت...
نویسنده :
مادر ناهیدو بابا مجتبی
15:17