علی سان رحیمیعلی سان رحیمی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

علی سان رحیمی

اول مهر و اولین روز کودکستان

وقتی بزرگ میشوی دیگر خجالت میکشیبه گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی کهاوازهای نقره ای میخواننددست تکان دهی.خجالت میکشی دلت شور بزندبرای جوجه قمری هایی که مادرشان برنگشته:فکر میکنی ابرویت میرود اگر یک روز مردم <همان هایی که خیلی بزرگ شده اند> دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند........وقتی بزرگ میشوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید.حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه ی خورشید را از نزدیک ببینی.......دیگر دعا نمی کنی برای اسمان که دلش گرفته.حتی ارزو نمیکنی کاش قدت می رسید و اشکهای اسمان را پاک میکردی..........وقتی بزرگ شدیقدت کوتاه می شود اسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به اسمان نمی رسد و برایت مهم نیست که ت...
30 دی 1394

شهریور 94

محرم 94 مسجد امام حسن سردرود....ما داشتیم توی مسجد غذا میپختیم و تو عزیزم داشتی با طبل ها بازی میکردی پای بابا مجتبی اول شهریور 94 که رفته بود نمایشگاه بین المللی تهران اونجا از پله افتاده بود و شکسته بود ووقتی رفتیم عیادتش به باباجون گفتی که یدونه برام ماشین بگیر ببرم عیادت بابام تا اونجا حوصلش سر نره وقتی رسیدیم ماشین رو دادی و گفتی بابا اینجا بازی کن تا حوصلت سر نره...اما وقتی میخواستیم بیاییم ماشین رو برداشتی و گفتی میبرم تا گفتیم چرا تو گفتی الان وقته خوابه بابایی بخواب فردا باز مییارم بازی میکنی اینجا رفتی حموم و من گفتم باید خودت جوراباتو بشوری.....اما چشمت روز بد نبینه تا رفتم و برگشتم دیدم یک قوطی پر از پودر رخت شویی رو ب...
30 دی 1394
1